دو سال از من بزرگتر بود ولی همیشه می آمد که تست های گسسته اش را حل کنم. اصلا با هم بزرگ شده ایم. این دوست عزیز خیلی درس می خواند و تلاش می کرد ولی آن طور نمره هایش خوب نبود. شاید از همان موقع می دانست که آن کنکور لعنتی و آن نمره های به درد نخور به هیچ دردی نمی خورند. تنها چیزی که از این دوست جانی، در ذهنم خواهد ماند تلاشی هست که همیشه داشت. چه آن زمانی که در دانشگاه باهنر بود و چه آن زمانی که در  دانشگاه شریف بود.

حالا دارد می رود تا در وادی شیطان بزرگ ادامه تحصیل دهد...دکترای مهندسی برق... باورم نمی شود که دیگر به این زودی های زود او را نمی بینم. با همه ی اعصاب خوردی ها و دعواها و قهرهایی که با هم داشتیم، آدم با محبتی هست. راستی من با این دوست عزیز چند ماهی هم خانه بودیم. ماکارونی های خوشمزه ای درست می کند که برای زندگی دانشجویی از صد تا چلو مرغ هم بهتر است!

این روزها که دارد می رود تمام خاطره هایی که با هم داشتیم از جلوی چشمم عبور می کند و تازه درک می کنم که چه کسی را از دست می دهم. باور داشته باشید که تا چیزی را از دست ندهید قدرش را نخواهید دانست..

دوست عزیز خدا می داند که چقدر حسودیم می شود که داری می روی و چقدر دوست داشتم که  من هم در آن کشور استعمارگر و امپریالیست! درس بخوانم ولی برایت همچون برادری آرزوی موفقیت دارم... 


 

بعضی آدم ها را دوست داری، نه برای این که دوستت داشته باشند، برای خودشان. برای این که می دانی آدم های عزیزی هستند. برای این که می دانی چیزهایی که می نویسند از ته دلشان هست و لذت می برند از این که آن شعر یا داستان را می نویسند؛ و اگر هم آن ها هم دوستت داشته باشند که دیگر زندگیت رو به راه هست.

اولین باری که وبلاگش را خواندم از این جمله اش خیلی خوشم آمد " از آسمان تا زمین راهی نیست اگر تو ماه شب باشی و من برکه کوچک آب..." زیبا می نوشت. یادم نیست اولین بار برایش چه نظری گذاشتم یا این که او چه چیزی گفت ولی یادم هست که از آن به بعد از طریق نظرهای وبلاگ با هم در تماس بودیم. یادم هست که آن سال با هم کنکور داشتیم و بعد رفت که روزنامه نگاری بخواند، می بایست همان موقع می فهمیدم که خیلی موفق میشود. چون چیزی را دنبال کرد که عاشقش بود.

چند سالی ازش خبری نداشتم تا به مدد فیس بوک پیدایش کردم و فهمیدم که در صدا و سیما و روزنامه قلم می زند و هنوز هم نوشته های زیبایی دارد. خیلی خوب هست بتوانی به بقیه بگویی دوستی را داری که در صدا و سیما می نویسد و نویسنده ای موفق هست. اصلا شاید یک روز شد کسی مثل پروین اعتصامی یا شاید خدای نکرده فروغ فرخزاد؛ و آن وقت میفهمی آن چند دم هم صحبتی با او هم غنیمت بوده است.




 

راست یا دروغش را نمی دانم ولی همیشه می گفت منتظر به روز کردن وبلاگت هستم و اصرار بدی هم به زودتر نوشتن من داشت.  وقتی پرسید چه چیزی می خواهی بنویسی گفتم نامه ای به چند دوست؛ و ای کاش همان موقع می فهمید که یکی از آن رفیق ها خودش هست و خیلی زودتر از این حرف ها پیش بینی آخر این رفاقت را داشتم. کاش می دانست برای جا شدن توی دل هر کسی نیازی به پاک نشان دادن خود آدم نیست. نباید دم دمی مزاج باشی که هر وقت عصبانی شدی پایت را محکم بکوبی به هر چه کاسه و کوزه هست و بعد هم از شکستن آن ها پشیمان باشی. اصلا کاش همان اول خودش می فهمید که من توی دوستی با هیچ کس دست رد به سینه اش نمی زنم ولی اصراری هم برای ماندنش نمی کنم.

مطلب قبلی همین وبلاگ هست که نوشته بودم رابطه دوست داشتن باید دو طرفه باشد. اصلا نیازی نیست از دوستت بپرسی چقدر دوستت دارد یا چگونه دوستت دارد. قطعا توی دل خودت جواب تمام این سوال ها را می توانی بفهمی.

برایت آرزوی موفقیت دارم. این پایین گرفتن خودت است که باعث می شود دیگران لگدمالت کنند.اول دیدت را نسبت به خودت درست کن تا به چیزهایی که می خواهی برسی.




هاشمی هم بالاخره آمد! راستش من همیشه به این مرد لقب امیرکبیر ایران داده ام. با این که هشتاد سالش است ولی به گواهی تمام نزدیکانش هنوز هوش و زیرکی سابق را دارد. چندین سال است که منصب اجرایی خاصی ندارد؛ ولی تمام این چند سال هر هفته جلسه ای با یکی از وزیران دوران سازندگیش میگذارد، از آن ها گزارش می خواهد و اوضاع مملکت را به دقت رصد می کند.خیلی جالب است در این سن و سال و با این اوضاع بحرانی کشور حاضر شده است تمام فحش و ناسزاهای طرف مقابل را بشنود و باز هم در دقیقه ی آخر کاندید شود.

مطمئنم تنها کسی که می تواند به بهترین نحو این اوضاع را سر و سامان دهد شخص هاشمی است...