به نام پدر
اینشتین راست میگفت. زندگی مثل یک دوچرخه است. باید تلاش کنی، حرکت کنی وگرنه زمین میخوری. مهم نیست چه اتفاقی برایت افتاده و کجا هستی؛ بایدتلاش کنی. بعضی وقت ها لازم هست پیاده شی از دوچرخه و به کسی که کناری افتاده است کمک کنی. ولی آدم باید حواسش باشد که بیشتر از اون مقداری که لازم است وقتش را تلف دیگری نکند. از شما چه پنهان به نظر من باید یک کم خودخواه باشد و زندگی خودش را به دیگری ترجیح دهد. بعضی وقت ها هم باید بایستد و همسفری انتخاب کند و با هم ادامه ی راه را بروند.

پدر و مادر مهمترین آدم های زندگی یک نفر هستند. چه آن فرد بخواد چه نخواهد. منظور این هست شاید اون فرد پدر و مادرش را مهمترین کس نداند ولی آن ها مهمترین افراد زندگیش هستند. مادرم وقتی توی بستر بیماری بود و آخرین روزهای زندگیش را میگذراند رو به من کرد و گفت :" تو توی این دنیا تنهای تنها هستی. یادت باشه که هیچ کس دلش برای تو نمی سوزه. خودتی و خودت." راستش حرفش را الان قبول ندارم. فکر میکنم پدر و مادر آدم کسانی هستند که واقعا دلسوز فرزندشان هستند و این را وقتی آدم خوب درک می کند که یکی یا هر دو را از دست داده باشد.
از مال دنیا فقط پدرم برایم باقی مانده است و مادرم چند سالی هست که به رحمت خدا رفته است. فوت مادرم باعث شد انتظار بی جایی داشته باشم که پدرم جای مادرم را بگیرد که این شدنی نیست. جنس پدر با مادر فرق دارد و دلسوزی آن ها همین طور. مادر عشق و علاقه اش را نشان می دهد ولی پدر پنهان می کند و علاقه اش را عیان نمی کند. پدر غرور دارد این غرور باعث می شود لجبازی کند. می خواهد مثل مرد باشد. صبور است، بعضی چیزها را توی خودش نگه می دارد حتی اگر به خودش ضرر بزند. اگر مادر را مثل مدادی بدانیم که با گذر عمر و گذاشتن زندگیش به پای فرزند روز به روز افتاده تر و کوچک تر می شود پدر مثل خودکار است که یک دفعه می بینی نمی نویسد.
پدر من وقتی ناراحت می شود سیگار می کشد. آن قدر می کشد که میترسم عمر خود را پاره کند. خدا می داند که چقدر برای عصبانی کردنش ناراحتم. حتی اگر اشتباه هم می کند نباید صدایم را به رویش بالا بیاورم و اذیتش کنم. اسلام می گوید که حتی اگر پدر و مادرت کافر هم هست کاری به کارشان نداشته باش. و بالوالدین احسانا...
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
پ.ن: شعر از فروغ فرخزاد است.



از دیار کریمان