دیروز عصر با دوستی جامانده از دوران لیسانس، خیابان ولیعصر را از حوالی پارک وی گز می کردیم. خیابان ولیعصر با آن چنارهایش آنقدر دلبری می کند که آدم از قدم زدن در این خیابان  دلش سیر نمی شود؛ اگرچه آخر پاهایمان به شکوه آمدند و مجبور شدیم با اتوبوس های تندرو بقیه مسیر را برویم.


دکتر شکوهمند عزیز که مدت زیادی است از فرانسه آمده است ودر بخش مکانیک دانشگاه تهران مشغول به کار است، یک جنتلمن واقعی است که علی رغم این که این روزها میلیاردر شده است، هنوز در رفتارش  میشود منش و رفتار یک نجیب زاده ی فرانسوی را دید. این مرد عزیز مدتی با دهان باز ما را تماشا می کرد که امتحان نداده بودیم ، لبخندی زد و گفت " آخه چه طور فکر کردید امتحان ظهر هست، شما که دانشجوی فوق لیسانس هستید! از شما بعید هست." پرفسور نیکخواه بهرامی عزیز که از قبل کنار دکتر شکوهمند ایستاده بود با آن لهجه ی شیرین همیشگی اش پرسید " شما دانشجوی فوق هستید؟ شما که خیلی بچه هستید هنوز!" بعد سری تکان داد رویش را برگرداند و با آن صراحت و جراتی که وسط دانشکده و سر کلاس سیگار روشن می کند، گفت " من میرم، شما ... مالیتون را بکنید!" خوب می دانستم که دکتر شکوهمند کاری به ما ندارد، او به برگه ها اهمیتی نمی دهد، دوست دارد دانشجویش درس را خوب فهمیده باشد و اگر بتواند مقاله بدهد.



روز مادر امسال اولین سالی بود که دیگر کسی را نداشتم تا بهش تبریک بگم. یادش به خیر هشت سالم بود، عیدی هایم را که گرفتم با پدرم رفتم یک گردنبند طلا برای مادرم خریدم. خوب می دانستم که مادرم ته دلش خیلی خوشحال است ولی با ناراحتی گله کرد که چرا تمام عیدی هایم را برای او داده بودم و بعد رو به پدرم کرد که چرا گذاشتی بچه ام تمام پول هایش را خرج کند. خاطره ی خوشحالی یه لحظه اش را با دنیا عوض نمیکنم...


معلم های دوست داشتنی ام در زندگی الزاما کسانی نبودند که بهترین معلومات را داشتند یا این که بهترین درس را می دادند. آن هایی بودند که صمیمانه دوستشان داشتم و از آن ها نه فقط درس، بلکه زندگی هم یاد گرفتم. بعد از مدرسه هم، از هر کدامشان که بشود دورادور احوالی میگیرم. مرتضا دلاوری عزیز هم، یکی از آنهاست که شعرهای زیبایی می گوید:

تمام راه‌ها، به عشق ختم می‌شود
تمام عشق‌ها به راه...

فقط پرنده‌بازها خیال می‌کنند:
آن‌که رفته
     
باز می‌رسد