یک زندگی آرام

با هم حرف های رفیقانه ی همیشگی را می زدیم. آن روز برایش از چند نفر گفتم و هر بار هم که می گفتم طبق دلخوشی که از هر کدامشان داشتم، اضافه می کردم "خیلی پسر خوبی هم هست..." آخر بار آن دوست عزیز گفت" تو که همه را خوب می بینی!  از این به بعد فقط کسایی را که فکر می کنی بدند را بگو!" حرفش فکرم را مشغول کرد. واقعا خیلی دید خوش بینانه ای نسبت به آدم های اطرافم دارم. شاید باید با یک سوپاپ اطمینان به بقیه نگاه کرد. این جوری حتی اگر یک روز هم بدیشان را دیدم، خاطرم آنقدرها آزرده نمی شود.


حرف این روز تمام اخبار تهدید به جنگ و دشمنی است. اصلا انگار اوضاع دنیا نابسامان شده است. هر جای دنیا را که نگاه کنی یک بدبختی است. اروپا که بحران زده ی اقتصادی است، آفریقا که همیشه بحران داشته است و عرب ها هم که عمری حتی حق حرف زدن هم نداشتند، این روزها به فکر دموکراسی و حرف های گنده گنده ی اروپایی افتاده اند. ایران هم حال و روز خوشی ندارد. اقتصادش نابسامان است و روابطش با دنیا تیره...

این ها را بگذاریم کنار، از حرف آدم هایی ناراحت می شوم که بی مهابا از حکومت و دولت انتقاد می کنند و آرزویشان این است که روزی کشوری متخاصم به مملکت حمله کند. کاش حداقل تاریخ را خوب می خواندند و خوب این را می فهمیدند که هیچ وقت در هیچ جای دنیا کشوری دلش به حال کشور دیگر نسوخته است. کشور پهناور ما به کوچکی این روزها نبود، کسانی بودند که می خواستند این خاک را از ما بگیرند. آخرینشان بحرین بود که پیشکشی انگلیس به عرب هاست. چیزی که این روزها خیلی از مردم فراموش کرده اند،اساس فرهنگ و باورهای عامه ی مردم است و یادشان رفته است که در کجای دنیا قرار دارند و همسایگانشان چه کشورهایی هستند. همیشه باید با عقل و منطق تصمیم گرفت و با عشق کشور را به جلو برد.


از هر کدام از دانشجویان متاهل که می پرسیدم از زندگیشان بیشتر از چیزی که فکر می کردم راضی بودند. می دانستند که این اوایل باید قناعت پیشه کنند و دوستانه و صمیمانه زندگی کرد.  این روزها جوان ها باور ندارند که ازدواج به زندگیشان برکت می دهد و باعث می شود که زندگیشان هدف داشته باشد و رنگ و بویی به خود بگیرد. خیلی از راه به در رفتن های جوان ها به خاطر دیر ازدواج کردن و نخوردن این کار به فرهنگشان است.

آنقدر غبطه خوردم وقتی دوستی تکلیف هایی را که قرار بود یک شب تا صبح بنویسد با کمک خانمش کاملش کرده بود... اصلا فکر می کنم داشتن یک همسر خوب به درد همین سن و سال که هنوز شور و شوق جوانی در وجود آدم است می خورد نه برای میانسالی و پیری!

باز هم شعری از دوست و استاد عزیزم که این روزها بدجور شعرهایش مرا بی قرار می کند:

دارد مرا هوای تو از یاد می‌برد
دارد ترانه‌های مرا باد می‌برد

خاموشم آن‌قدَر که فراموش کرده‌ای
موجِ سکوت، زَهره‌ی فریاد می‌برد

ای عشق! تیشه را بگذار و بلند شو
این آبروی ماست که فرهاد می‌برد

 

مادر و معلم

دیروز عصر با دوستی جامانده از دوران لیسانس، خیابان ولیعصر را از حوالی پارک وی گز می کردیم. خیابان ولیعصر با آن چنارهایش آنقدر دلبری می کند که آدم از قدم زدن در این خیابان  دلش سیر نمی شود؛ اگرچه آخر پاهایمان به شکوه آمدند و مجبور شدیم با اتوبوس های تندرو بقیه مسیر را برویم.


دکتر شکوهمند عزیز که مدت زیادی است از فرانسه آمده است ودر بخش مکانیک دانشگاه تهران مشغول به کار است، یک جنتلمن واقعی است که علی رغم این که این روزها میلیاردر شده است، هنوز در رفتارش  میشود منش و رفتار یک نجیب زاده ی فرانسوی را دید. این مرد عزیز مدتی با دهان باز ما را تماشا می کرد که امتحان نداده بودیم ، لبخندی زد و گفت " آخه چه طور فکر کردید امتحان ظهر هست، شما که دانشجوی فوق لیسانس هستید! از شما بعید هست." پرفسور نیکخواه بهرامی عزیز که از قبل کنار دکتر شکوهمند ایستاده بود با آن لهجه ی شیرین همیشگی اش پرسید " شما دانشجوی فوق هستید؟ شما که خیلی بچه هستید هنوز!" بعد سری تکان داد رویش را برگرداند و با آن صراحت و جراتی که وسط دانشکده و سر کلاس سیگار روشن می کند، گفت " من میرم، شما ... مالیتون را بکنید!" خوب می دانستم که دکتر شکوهمند کاری به ما ندارد، او به برگه ها اهمیتی نمی دهد، دوست دارد دانشجویش درس را خوب فهمیده باشد و اگر بتواند مقاله بدهد.



روز مادر امسال اولین سالی بود که دیگر کسی را نداشتم تا بهش تبریک بگم. یادش به خیر هشت سالم بود، عیدی هایم را که گرفتم با پدرم رفتم یک گردنبند طلا برای مادرم خریدم. خوب می دانستم که مادرم ته دلش خیلی خوشحال است ولی با ناراحتی گله کرد که چرا تمام عیدی هایم را برای او داده بودم و بعد رو به پدرم کرد که چرا گذاشتی بچه ام تمام پول هایش را خرج کند. خاطره ی خوشحالی یه لحظه اش را با دنیا عوض نمیکنم...


معلم های دوست داشتنی ام در زندگی الزاما کسانی نبودند که بهترین معلومات را داشتند یا این که بهترین درس را می دادند. آن هایی بودند که صمیمانه دوستشان داشتم و از آن ها نه فقط درس، بلکه زندگی هم یاد گرفتم. بعد از مدرسه هم، از هر کدامشان که بشود دورادور احوالی میگیرم. مرتضا دلاوری عزیز هم، یکی از آنهاست که شعرهای زیبایی می گوید:

تمام راه‌ها، به عشق ختم می‌شود
تمام عشق‌ها به راه...

فقط پرنده‌بازها خیال می‌کنند:
آن‌که رفته
     
باز می‌رسد

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ

دیروز به نمایشگاه بین المللی کتاب رفتم. با این که این روزها تمام زندگی ام کتاب های الکترونیکی و مقاله شده است ولی هنوز هم وقتی که پا توی نمایشگاه کتاب میگذارم کلی ذوق میکنم و دوست دارم تک تک کتاب ها را ببینم و یک عالمه کتاب بخرم. اصلا یکی از آرزوهای همیشگی ام (اگر بگویم هدف عاقلانه تر است) این بوده است که توی خانه ام یک کتابخانه ی خیلی خیلی بزرگ و دنج بسازم و هر از گاهی در آن به چله بنشینم و با چایی داغ عزیزی خستگی در کنم.

خدا را شکر که یک عالمه کتاب آمده است که زیبایی های ایران را به تصویر میکشد و نشان می دهد که چقدر مملکت زیبایی داریم، بازارهای ایران، کویرهای ایران ... همین عید بعد از این که از یک مسافرت طولانی برگشتیم، به محض رسیدن به خانه در همین فضای مجازی نوشتم "ایران من زیباست..." خیلی از دوستانم فقط به خاطر سیاست، جاهلانه مخالفت می کردند..


خوابگاه چند تن از رفیقان صمیمی نه چندان قدیمی ام که الان در دانشگاه امیرکبیر درس می خوانند توی نیاوران است. اولین بار بود که آن بالا بالاهای شهر می رفتم.خانه ها، آدم ها، ماشین ها همه و همه فرق داشتند. اصلا زندگی کردن آنجا با پایین شهر و حتی وسط شهر از زمین تا آسمان توفیر دارد. زندگی آن آدم ها رنگش با بقیه سواست.

من هم خیلی دوست داشتم که روزی آنجا زندگی کنم، ولی به شرطی که برای به دست آوردن ذره ذره ی آن زندگی خودم زحمت کشیده باشم و لیاقت زندگی کردن چنین جایی را داشته باشم. خیلی از آن هایی که آن بالا بالاها زندگی می کنند خوب می دانند که درآمد اول زندگیشان قناعت بود و خوراکشان آن اول ها تلاش بود تا به این جاها رسیده اند.


بعضی اوقات آدم ها نیاز دارند که برگردند. شاید خیلی بیشتر از تصورشان لازم باشه که برگردند و باید تمام آن پایه و اساس چیزی که درست کرده اند را خراب کنند و دوباره فکر و اعتقاداتشان را از نو بسازند.

من هم این روزها انگاری دارم به بیراهه می روم، می خواستم راهم را درستش کنم.همین چند ساعت پیش بود که یک دفعه این شعر ورد زبانم شد...

بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ   گر کافر و گبر و بت‌پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست   صد بار اگر توبه شکستی بازآ


هدف زندگی

دوستی بسیار عزیز آدرس وبلاگش را داده بود که ببینم و نظر بدهم و از خواندن مطالبش مشعوف شوم! یاد وبلاگ خودم افتادم که مدت ها بود دستی به آن نخورده بود و انگاری تار عنکبوت بسته بود. تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم. حداقل فایده اش این هست که سیر فکری آدم را میشه دنبال کرد و نظر بقیه را درباره ی خزعبلاتی که توی ذهنت هست بفهمی! شخصا وقتی برگشتم و مطالب قبلی را نگاه کردم فهمیدم چقدر عوض شده ام و چه موضوعاتی قبلا ذهن من را مشغول کرده بود.



دوستی بسیار عزیزتر از دست من ناراحت بود و خیلی وقت بود که ازش خبری نداشتم. یکی از دوستان مشترکمان پیشنهادم داده بود که تا یخ این رابطه سنگ تر از قبل نشده دستی جلو ببر و سعی کن این یخ را بشکنی. در همین فضای مجازی صدایش زدم و با سردی که خودش محض رودربایستی مقداری گرمش کرده بود جوابم را داد و صحبت کردیم. نمی خواستم دوباره با هم آن طور دوستی صمیمی واری داشته باشیم، فقط می خواستم از دستم ناراحت نباشد. نمی دانم که ته دلش الان چه فکرهایی می کند ولی یک نفر می گفت "رابطه ای که مرده دیگه مرده ، حالا هی ناخونکش نکن دیگه زنده نمیشه!" آرزوی موفقیتش را دارم ولی میدانم که روزی زمین می خورد.



اصلا برای آینده نمی توان پیش بینی کرد، زندگی مثل یه جاده میمونه هرچی که جلوتر رفتی باید تابلوها را نگاه کنی از بقیه مشورت بگیری و بعد بین چند راهی ها، راهت را انتخاب کنی. اگرچه هدفی که اول جاده برای خودت انتخاب کردی اسمش شاید تغییر کنه ولی ماهیتش قطعا یک جور هست. اصلا شاید یک روزی مقصد بهتر از آن اولی شود!

عکس های زیبا از کوه اثر عکاس معروف راشل دکات


معاون مدرسه دوران دبیرستانمان حرف قشنگی می زد که تا آخر عمر توی گوشم هست؛ می گفت "اگر یه نفر بخواد کوه هیمالایا را فتح کنه یا اون کوه را فتح می کنه یا میره مثلا دماوند را فتح می کنه. اگر یه نفر بخواد دماوند را فتح کنه یا دماوند را فتح می کنه یا مثلا میره سبلان را فتح می کنه، ولی دیگه هیچ وقت نمی تونه همالایا را فتح کنه!" ادامه داد " ولی اگر یه نفر بخواد یک تپه ای را فتح کنه یا اون تپه را می گیره یا به هیچ جایی نمی رسه!" منظور این هست که هدف ها را همیشه باید بلند گرفت و هیچ وقت پایش کوتاه نیامد.

این روزها که زندگی ام زیر و رویش عوض شده است تصمیم گرفتم راهم را یک مقدار کم عوض کنم. هنوز خیلی امید دارم که به جاهای خوب زندگی برسم، حتی جاهایی بهتر از قبل. اصلا اگر یه همسفر خوب توی مسیر زندگی باشد شاید خیلی راحت تر بشود مسیر زندگی را طی کرد...