هدف

زندگی را دستهای داستان می دانم

                        داستانی که خودم آن را می خوانم

            گاه بلند،گاه یواش،گاه با خنده و گاه با گریه

         گاه به سوی هوا و گاه به سوی خدا

این داستان هم گرگ دارد و هم بره و هم چوپان

                 که راست می گوید و دروغ!

یک دشت هم می بینم،پشت آن یک کوه است

پشت آن کوه بازهم کوه است...بازهم...

       روی قله ی آن کوه بلند،که پشت همه ی این کوههاست

یک گل آبی است،یک گل خوشبو است

چشم من آرامش آن گل را ندیده است

              ولی من بوی آن گل را در سینه دارم

انگار که آن گل همین جاست،ولی نیست

تمام خیال من روی آن گل است

بچه که بودم مادربزرگ قصه می گفت،می گفت

هر کس یکی از آن گل ها دارد و کوههایی برای آن گل

باید که رسید به آنجا تنها

پاها را باید ساخت،گل منتظر است...

ماهی مثل ماه!

صدای اذان توی کوچه پیچید و پیچید و از پنجره ی باز خونه یه راست اومد تو...با بوی غذا قاطی شد؛قبلا یه بار دیگه ملاقات این بو و صدا رو دیده بودم. دقیقا یک سال پیش..........

مثل پارسال گرسنه ام نبود.شاید به خاطر همین یک سال بزرگ شدن بود شاید هم به خاطر عادت دو-سه ساله!علی رغم میل باطنیم قدری غذا خوردم و بعد راهی مسجد شدم.از بچه گی یاد گرفته بودم که قبل از افطار دعا کنم،بعد از نماز هم همین طور.میگویند او دوست ندارد بعد از نماز دعا نکنیم...

صفها شلوغ تر از همیشه بود.فکر می کنم اذان تو خونه ی آنها امروز استثنائا سر زده بود!مهمانی زیبایی بود...توی خونه ی خدا،اگرچه همه ی مدعوین نیامده بودند.

از کودکی تا به امروز آمدن این ماه برایم نوعی انتظار بوده است.تصمیمات مهمی که داشتم وامید برای اجرای آنان!کاش برای آن تصمیمات منتظر ماه رمضان نبودم و ای کاش می دانستم که برای اجرای آن ها نیازی به این ماه نیست.

گفته اند باید به شهر زاینده رود بروم و ادامه ی تحصیلاتم را آنجا در رشته ی مهندسی مکانیک ادامه دهم.روز اعلام نتایج خیلی خوشحال بودم.جای خوبی بود. کم کم اطرافیان مشکلات در شهر دیگر درس خواندن را به رخم کشیدند؛از کافور پلویی که می دهند تا تحول معکوس و معتاد شدن!نگران شدم...اگر چه دانشگاه صنعتی اصفهان جای خوبیست برای درس خواندن و البته تحول!

ماه عجیبیست رمضان!اولش فکر میکنیم چه جوری ازش استفاده کنیم؛ آخرش میگیم عجب...!خلاص شدیم ها!

زندگی استثنایی,انسان استثنایی

 عزیزی می گفت چرا دوست نداری مثل آدم های معمولی زندگی کنی ؟گفتم"اگر آدم معمولی زندگی کند در آینده هم یک ادم معمولی می شود؛مثل بقیه که آمدند در این دنیا و رفتند وکسی زحمت به خاطر آوردن اسم آن ها را هم به خود نمی دهد."با نظر من مخالف بود.می گفت آدم می تواند عادی زندگی کند ولی یک آدم استثنایی شود.از او چند مثال خواستم،نتوانست.

  خیلی وقت پیش بود که داشتم یک متن انگلیسی می خواندم در مورد این که آیا استعداد یک معلول ذاتی(innate) است یا حاصل بزرگ شدن در محیط است.همان بحث معروف nature or nurture!بعد از 3 صفحه صغری کبری چیدن ،نویسنده نتیجه ای نگرفته بود!گفته بود نمی توان نظر قطعی داد.راستی،نظر شما چیست؟

*****************************

با مامان و بابام بحثم شده بود.می گفتند در شهر خودت بمان و ایام دانشگاه را همین جا سپری کن.اکیداً مخالف بودم.دوست داشتم به محیط دیگری بروم وزندگی جدیدی را آغاز کنم.فکر می کنم محیط روی تحول درونی افراد نقش غیرقابل انکاری دارد.قضیه ای لا یتغیر می گوید آب در یک جا بماند می گندد،دریا هم نیستم تا از این قضیه مصون باشم!

آخر حرف خود را به کرسی نشاندم.از آن پشیمان نیستم ولی دلهره دارم.......

******************************

  از مدتی پیش تصمیم گرفته ام از مهر به بعد دیگر هیچ نوع موسیقی را گوش فرا ندهم.موسیقی را همیشه برای تمدد اعصاب و آرام شدن و یا دگرگونی احوال استفاده کرده ام.منکر آن نمی شوم که موسیقی فایده های زیادی برایم داشته است و این را هم نمی توانم انکار کنم که ضررهای زیادی دارد.درست مثل داروهای تجویزی پزشکان!الان که به موسیقی فکر می کنم آن را یک هارمونی مصنوعی میبینم که در آن آشفتگی هایِ پنهانِ زیادی وجود دارد.

  تا چندی پیش فکر می کردم چگونه بعضی ها بدون موسیقی به سر می کنند؟چرا بعضی ها موسیقی را از روی دیانت تحریم کرده اند؟مگر بدون موسیقی زندگی واقعی هم داریم؟؟؟

  جواب آن را نمی دانستم تا یک روز غروب؛داشتم به یکی از هارمونیکترین موسیقی های شرقی گوش می دادم.ناگهان صدای موسیقی دلنشینی که اوج هارمونی بود به گوش رسید.صدای موسیقی شرقیم را بستم.خدایا این دیگر چه بود......؟تا به حال از آن منظم تر ندیده بودم.موسیقی شرقی وغربی در مقابل آن رنگ می باختند.آری....

صدای اذان بود.

او یک قهرمان است

یک سال پیش برای دیدن بعضی از عموها و عمه های نادیده ام به همدان سفر کردیم.جنگ وصدام خانواده ی پدریم را در کشور پراکنده کرد.عموها و عمه هایم در خونین شهر بزرگ شده بودند؛همان جا که غیرت و مردانگی حرف اول را می زند.

در همان لحظات اول جذب صحبت های عمو مجیدم شدم.از آخرین ملاقاتمان حدود هشت سال می گذشت.خیلی ساده و پاک بود.به نماز علاقه ی خاصی داشت.یه بار که داشتیم وضو می گرفتیم سر صحبت را باز کرد و به من گفت اصول و فروع دین رو می تونی بگی؟اصول دین را گفتم ولی فروع دین را کامل نمی دانستم.به آرامی و با لحن داستان گونه ای برایم گفت"امر به معروف و نهی از منکر"،"روزه"،"زکات"و...او یک جانباز است.

یک روز که پایش دوباره درد گرفته بود،در حالی که دست به پایش می کشید به من گفت وقتی که از پایم عکس می گیرم ترکش های داخل پایم ،توی عکس مثل یه آسمون پر ستاره معلوم می شه!چه تشبیه زیبایی :ستاره در میان ظلمت شب...

یک شب که داشتیم توی ماشین از وسط دشت و صحرا رد می شدیم،من به او گفتم :"عمو!رفتی جبهه از شهید شدن نمی ترسیدی؟"خنده ی آرامی کرد و نگاهی پر معنا و گفت"ما رفته بودیم که شهید بشیم،یعنی جونمون را گذاشته بودیم کف دستمون و به آنجا رفتیم."

می دانستم که برای تشکیل پرونده ی جانبازی و استفاده از مزایا و سهمیه پیگیر نشده بود؛بابام می گفت خریّت کرده است؛وقتی با خودش موضوع را در میان گذاشتم فقط گفت پرونده ای اونجا دارم ولی دنبالش نرفتم.مثل اینکه نمی خواست حرف زیادی درباره اش بزند.شاید...شاید...

یه سوال توی ذهنم پرواز می کند،آیا کسی که جانباز است لیاقت نداشته است که شهید شود یا او با تحمل رنج و درد جانبازی(که شاید بدتر از یک بار جان دادن باشد)درجاتی بالاتر از یک شهید دارد؟